جوان ایرانی | ||
به نام خدایی که بی نهایت به او مدیونم سلام محبوب من،سلام کسی که بی نهایت دوستت دارم ببخش که دیر به دیر اینجا برات می نویسم خب جدا از مشکلات سیستم وبلاگ نویسی دلیل اصلی من برای ننوشتن توو اینجا نیومدن توعه،حس می کنم به اینجا سر نمیزنی و این باعث میشه نتونم این وبلاگ رو تحمل کنم و اینجا بنویسم،نبودنت برام آزار دهنده ست... اگر هنوز به اینجا سر میزنی و منتظر نوشته های منی پس به این صفحه توو اینستاگرام درخواست بفرست : m_nevesht من دیگه اینجا نمیام و دیگه اینجا نمی نویسم،نمیتونم اینجا رو تحمل کنم،اینجا بدون تو برام زجر آوره،عذابم میده... راستی کارای پایان نامه رو شروع کردم و الان هم تا قبل شروع بیمارستان جایی مشغول کارم،این روزا خیلی سرم شلوغه اما لحظه ای یاد تو از ذهنم خارج نمیشه... راستی یه چیز دیگه! طراح محصول خوبی هستی:) کارایی که طراحی کردی قشنگن،تبریک میگم بهت،امیدوارم بدرخشی... راستی اگر کامنتی نمیذارم بخاطر اینه که میترسم دوست نداشته باشی من چیزی بگم... عزیز دل من اگر هنوز هم اینجا میای ولی به هر دلیلی نمیخوای من بفهمم اینبار بیخیال شو و در خواست فالو برای اون صفحه بفرست،میدونم حتما سرت شلوغه بخاطر همین تا جمعه دیگه منتظرم... با اینکار به من میفهمونی هنوزم دوستم داری،هنوزم به من فکر می کنی.... با اینکار بهم میفهمونی ،من رو وسط این راه تنها نذاشتی و کنارمی... منتظرت هستم... دوستت دارم،همین 02-07-1400 20:27 [ جمعه 100/7/2 ] [ 8:28 عصر ] [ جم می نویسد:) ]
[ نظرات () ]
به نام خدایی که بی نهایت به او مدیونم همین اولش بگم اونقدری ضعف دارم و بد حالم که چشمام رو هر بار برای چند ثانیه می بندم و باز می کنم و به زور سعی کردم بشینم و بنویسم خب قبل از حرف اصلیم بگم چه خبره اینجا؟ مگه تاس حموم گم کردین اینجا؟ 180 تا بازدید؟ بابا خبری نیست اینجا،اونی که باید بیاد نمیاد شماها چی میگین اونوقت؟ بعدش شما 180 نفر اگر 80 نفرتون واقعا میاید میخونید هیچ کدوم زبون ندارین چیزی بگین؟ هوووم؟؟ بچه ها حرف بزنید حداقل بگین چرا هیچی نمی گید :)) میزنم نوشته رمز دار میذارم دستتون تو حنا بمونه ها :) خیال نکنید دارم میمیرم دست از شیطنت و کل کل و سر به هوایی بر میدارم؛من همونی ام که این چند روز دراز به دراز افتاده بودم نمی تونستم یه قدم بردارم ولی چنان مرگ رو به مسخره و خنده گرفته بودم که همه ایمان آوردن دیوونه ام :) بازم زیادی حاشیه رفتم برم سر اصل مطلب الحمدالله،هزاران بار شکر خدا ،23 ماه استیجری(استاژری یا کارآموزی) تموم شد،همین امروز با امتحان ارولوژی؛خب حتما براتون سواله من چطور امتحان دادم با این حال! خدمتتون عرض کنم با این حال این بخش نماینده هم بودم:/ این بخش هفته آخر استاد گیر داد باید بیاین درمانگاه اونم درحالی که شهر تو وضعیت سیاه کرونایی بود، یکی از دخترا بهم زنگ زده بود می گفت دقیقا درمانگاه چه بار آموزشی داره؟ بیمار یا بی اختیاری داری یا زود انزالی یا دیر انزالی یا نازایی (انصافا اگر استاد این جملات رو می شنید تا چند ماه حضور دخترا رو تو درمانگاه ممنوع میکرد؛شما هم منو ببخشید بابت انتشار این مطالب،باید بگم اون خانم اینطور میکفت وگرنه مشکلات حالب،پروستات و سنگ های ادراری هم مراجعه می کنن) به اون خانم گفتم استاد میگن وقتی توو این وضعیت من میام،رزیدنتم میاد شما هم باید بیاین البته من بخاطر ابتلا به کرونا نرفتم و البته آخرین درمانگاه نزدیک بود به فنا بریم:/ بچه ها نرفتن یعنی من گفتم نرید چون شب قبلش رزیدنت گفت کرونا گرفتم نمیدونم برای درمانگاه چیکار کنید،دیدم اینا که میترسن برن،منم که حال ندارم با اینا سروکله بزنم و به زور دوتاشون رو بفرستم درمانگاه گفتم نرین :)) البته اونقدری وجدان داشتم که اسم خودم رو به عنوان دانشجویی که باید حاضر میشد و نیومده دادم و هیچ اسمی از بچه ها ندادم تا کسی قراره تنبیه بشه من باشم(چقدر خوبم من :)) ) اون روز یکی از پسرای گروه خودمون رو فرستادم درمانگاه برای هماهنگی تایم امتحان که استاد گیر داد به نبودنمون توو درمانگاه :)) فقط اون دوست مشهدیم که هر روز پیام می داد یه جوری درمانگاه منو بپیچون،امتحان رو مجازی کن میدونی هزینه رفت و آمد چقدر میشه که :// بازم کلی حاشیه رفتم خب من چطور امتحان دادم،اولش یکی از پسرای گروهمون هماهنگ کرد بیان پارکینگ خونه ما اونجا دست جمعی تو فضای باز امتحان بدیم،بعدش دوستم با من صحبت کرد که خطر داره و تو هم که حالت خوش نیست من به جات با موبایل توو پارک امتحان میدم و این طوری بخش آخر تموم شد... هرچند من جز اون دو جلسه کلاس دیگه چیزی نفهمیدم ورفتم به مبارزه با کرونا گروه ما عجیب شکل گرفت،من شدیدا مخالف حضور در این جمع بودم و دوستم که کلی آدم رو واسطه کرد تا من رو راضی کنن بیام توو گروهشون ،هنوز اون مکالمات یادمه، وقتی دوستم پشت هم می گفت من چی؟ من مهم نیستم؟ منم بهش گفتم آبروی من مهم نیست وقتی رفتم یه گروه دیگه و جای دیگه قول دادم؟ قصه این بود دوستم وقتی تو گروه با رفتن یکی از بچه ها تنها شده بود تازه یاد من افتاده بود... یکی از پسرای گروه ساعت 12 شب زنگ زد که دوستم اجازه نمیده کسی بیاد داخل گروهشون میگه یا من یا هیچکس! پسره میگفت من ناز دوست دخترم رو اینقدر نمی کشم که دارم ناز اینو می کشم، این جمله اش عالی بود گفت مگه قرار باهم ازدواج کنیم که گیر داده کی بیاد کی نیاد چه مسخره بازییه ،دوساله دیگه تموم میشه هرکی میره پی زندگی خودش؛ من هرگز این حرفا رو به دوستم نگفتم وگرنه پوست کله پسره رو می کند :)) خلاصه من از اعضای گروهی که عضوش شده بودم عذرخواهی کردم و کلی حرف خوردم و اومدم این گروه تا قائله بخوابه وگرنه این آشوب چند روزه تمومی نداشت... بعد چند ماه از بودنم توو این گروه دوستم فهمید چرا نمی اومدم این گروه اونم یکی از دخترای کلاس با پسره همگروهی ما دعواش شده بود اومده بود همه چیز راجب پسره رو به دوستم گفته بود؛دوستم بعدش بهم گفت از کجا میدونستی گفتم خبرا می پیچه،گفت چرا به من نگفتی،گفتم وقتی من نمیدونم الان هم اون خطاها رو میکنه یا نه چه دلیلی داره آبروشون رو ببرم؟؟ تا همین چند ماه پیش دوستم شدیدا دنبال عوض کردن گروهمون بود که بهش گفتم تموم کن،1.5 سال بیشتر نمونده بعدشم مسایل شخصی ما ها بهم ربطی نداره و این دو سال هم هیچ کدوم وارد حریم خصوصی هم نشدیم،،همیشه به نظرات و عقاید هم احترام گذاشتیم و هوای همدیگه رو داشتیم،خیلیا دنبال این هستن بیان گروه ما پس تمومش کن و بارفتن به گروه جدید برای خودمون دردسر درست نکنیم،وادارش کردم هرجا با کاراشون مشکل داره بهشون بگه و الان خودش به این نتیجه رسیده گروهمون عالیه :) البته پسرای گروه میدونن چقدر این حساس و زود جوشه تا یه اتفاقی میوفته سریع بهم علامت میدن حواست باشه :/ خلاصه پسرای گروه ما شدیدا اهل پیچوندن بخشا بودن بعد از ترس دوستم چیزی میشد میومدن به من میگفتن :)) حالا قراره ان شاالله 18 ماه اینترنی کنار هم باشیم... چقدر با این بی حالی نوشتم! کلی حرف و خاطره مونده که نگفتم،باشه برای بعد،برای روزایی که حالم خوب شد... ارادمند شما و خودم و خدام 23:02 26-05-1400
[ سه شنبه 100/5/26 ] [ 10:58 عصر ] [ جم می نویسد:) ]
[ نظرات () ]
به نام خدایی که بی نهایت به او مدیونم با خودم گفتم شاید این آخرین باریه که می تونم برای تو بنویسم،پس این بی خوابی رو غنیمت دونستم و ترجیح دادم آخرین نوشته وبلاگم به یاد تو باشه... اگر همین شرایط تا صبح ادامه پیدا کنه ،میرم بیمارستان تا بستری بشم،تب قطع نمیشه،لرز دارم و..... از اینکه از غم بنویسم و ناله کنم بیزارم اما برخلاف میلم چندین ماه اینطوری بودم و این طور نوشتم.... عشق تو رسوام کرد.... اما بعد از این اگر عمری باقی موند دوباره غم ها رو میذارم گوشه ذهنم تا خاک بخورن و از خوبی ها و خوشی های زندگی می نویسم این مدت گوارش،غدد،ریه و تا یه جاهایی قلب رو خوندم اما خب کرونا زمین گیرم کرد و نشد ادامه بدم.... مرگ خاله ام بدترین اتفاق ممکن بود،خیلی تلخ از دستش دادم... دلم براش خیلی تنگ شده..... توو نوشته آخرم از پسرای همگروهی گفتم،این پسرا مثل اون دسته از دوستات اهل نوشیدنی های خاص هستن:) حتی خودشون درست می کنن:/ توو این مدتی که باهاشون در ارتباط بودم فهمیدم شاید به بعضی چیزایی که ما معتقدیم اعتقادی ندارن اما مردونگی دارن،فهمیدم عیب اونا خوردن اون چیزاست و عیب ما چیزای دیگه،واقعیتش به حرف تو رسیدم... خیلی وقت بود میخواستم راجبشون بگم اما خب بلاخره کرونا فرصتی شد برای گفتن... البته اگر بخوام درباره اش صحبت کنم کلی حرف هست ... میدونی هر چند وقت یکبار که میام وبلاگ قبل باز شدن صفحه ام چی آرزو می کنم؟ آرزو می کنم کاش هنوز هم بیای اینجا و یه نشونی برام گذاشته باشی که هستم... خیلی مواظب خودت باش،این کرونای لعنتی نفس آدمو میبره،به جایی میرسونه که به مرگ راضی باشی... برام دعا کن،برای سلامتی خانوادم... نمیدونی بویایی و چشایی نداشتن چه تجربه عجیبیه! همه غذا ها مثل هم هستن :) راستی اگر به غذایی خیلی نمک بزنم یکمی مزه نمک رو حس می کنم :) دیگه نمیتونم به نوشتن ادامه بدم دلتنگتم مهربونم،مواظب خودت باش،دوستت دارم.... 01:25 21-05-1400
[ پنج شنبه 100/5/21 ] [ 1:16 صبح ] [ جم می نویسد:) ]
[ نظرات () ]
به نام خدایی که بی نهایت به او مدیونم این روز ها میگذره اما به سختی... کرونا بلاخره به ما هم رسید... من با دو دوز واکسن کرونا اونم خارجیش که ملت ما بیشتر از داخلی قبولش دارن مبتلا به ویروس شدم... از آخرین دوز واکسن من بیش از دو ماه میگذره... تب های 38 درجه... سرفه ها و بی حالی ها... و حالا عدم بویایی و چشایی،البته از اینکه طعم و عطر هیچی رو حس نمی کنم اصلا مشکلی ندارم! پدر و مادرم هم درگیر شدن،حال مادرم زیاد خوب نیست،سرفه ها امونش رو بریدن... پدر امروز صبح گریه می کرد دیگه خودتون بدونید چه خبره... امرور بعد از 4 روز از نظر روحی کم آوردم ،هرکی زنگ میزنه اولش گریه ام رو کنترل می کنم و بعدش جواب میدم... وقت گرفتن از دکتر و سی تی رو خودم انجام میدم و اینا از من انرژی میگیره و ضعف میکنم،نمیشه با وجود خطر ابتلا کسی که سالمه رو فرستاد توو این محیط های آلوده... خانواده ام حالشون خوب بشه،همین برام کافیه... پسرای همگروهی این مدت بار هاجویای احوال من و خانواده بودن و بارها گفتن اگر کاری هست چه شخصی چه دانشگاه بدون تعارف بگم؛لطف بزرگی می کنن با وجود این خطر ها این حرف رو میزنن... خلاصه کنم اگر عمرم به دنیا بود میام و می نویسم که خوب شدم،اگر هم نه با وجود حال خیلی بدم فقط اومدم این نوشته رو بنویسم تا اگر مردم هرکسی به این وبلاگ سر میزنه بدونه ورق های دفتر زندگی من به آخر رسید و ته تهش یه صلوات یا فاتحه ای برام بفرسته... الان انصافا وقت مردن نیست آخه قرار بود وقتی مردم برای شادی روحم نون خامه ای،حلوا دو رنگ و خرما با مغز گردو اعلا خیرات کنن،اینطوری که نمیشه:)) اشکال نداره حداقل سالگردم بشه:) حالا شیرینی دانمارکی و رولت و باقلوا رو فاکتور گرفتم:) توو زندگی حسرتی ندارم چون کف ِ زندگی من، سقف آرزو خیلی هاست... حلالم کنید فقط اگر زنده نموندم این حرف من به کسیه که خیلی دوسش دارم( البته با شعر رهی معیری): تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو/ تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام... 12:47 20_05_1400 [ چهارشنبه 100/5/20 ] [ 12:45 عصر ] [ جم می نویسد:) ]
[ نظرات () ]
به نام خدایی که بی نهایت به او مدیونم
خاله امروز روز چهارمیه که دیگه پیش ما نیستی... خاله مرگ حقه اما زود نبود؟ خاله دیگه کی هر روز صبح زنگ بزنه و کلی با مامان حرف بزنه؟ خاله خیلی تلخ بود وقتی وارد خونت شدم اما تو دیگه روی صندلیت ننشته بودی... خاله وقتی خداحافظی کردم نبودی بیای تا جلوی در... خاله تو نیستی و ما با این حجم از خاطره چیکار کنیم؟ کاش یکم بد بودی باهامون تا اینقدر نبودنت دردآور نباشه... خاله خاطره ای نیست که یاد بیاریم و لبخند روی لبمون نشینه... خاله تو دلسوز و مهربون برای همه بودی ... خاله مامان تنها شد... بچه هات تنها شدن... خاله برام آرزو شده یه بار دیگه بغلم کنی... دلم میخواد یه بار دیگه صداتو بشنوم یه بار دیگه خنده هاتو ببینم... خاله...... لعنت به کرونا که نذاشت این دوسال حداقل همدیگر رو خوب ببینیم،بغل کنیم.... نبودنت سخته... دلم برای صدات،برای خنده هات،برای بودنت تنگ شده...
17:23 15-05-99 [ جمعه 100/5/15 ] [ 5:14 عصر ] [ جم می نویسد:) ]
[ نظرات () ]
|
||
[ |